امتحان

دیروز یه امتحان دادم تو فکن هر چی این استاد نفهم گفته بود نمیاد داده بود. من نمیفهمم واقعا چرا..عقده ای خررر

قبل امتحان از سرکار که اومدم سعی کردم یکم بخوابم نشد بعد پاشدم دو تا نخ سیگار کشیدم یه قهوه زدم و رفتم امتحانمم قهوه ای دادم اومدم.

بعد با میم رفتیم بیرون انقدر غر زدم و حالم بد بود واقعا این بچه از دست من چی میکشه:/

دیگه امروز خونم..نشستم برای آخرین امتحانا بخونم...هفته دیگه انقدر شلوغم همش بالا پایین میکنم که چجوری به همش برسم و عاجزمممم..چون هفته بعدش عروسی سینه و تو خونه ما انگار بمب ترکوندن..کارتای عروسیش انقدر ناز شده:)

کجاست اون حس شادی؟

شده این جوری بشید هیچ چیزی خوشحالتون نکنه؟ از همه چیز زده شده باشید

من هیچ بُعد زندگیم عمیقا خوشحالم نمیکنه، نمیدونم آیا به افسردگی سلام دادم یا نه؟

نه کارم، ن محیط خونم نه درسم نه روابط دوستای نزدیکم حتی رابطه‌ای که عاشقشم مدت‌هاست هیچ چیزی اون حس خوبه رو نمیده بهم، انگار تو خلا گیر کردم مغزم پر از حباب نگرانی و استرس و بی انگیزگی کردن که هیچ کدوم نمیترکن

به زور و بدبختی درس میخونم با گریه و فشار بی اندازه سر کار میرم. و رفتارهای به شدن آنرمالی ازم تو رابطه سر میزنه که خودمم نمیدونم چرا

با دوستام وقت میگذرونم ولی همش تو دلم آشوبه

من خنده‌ها حس شادی و رهایی‌هامو یادمه

کجا رفتن؟

دومین سالگرد

امروزم مدرسه تعطیله و منم تعطیل. نمیدونم واقعا چرا به کامپیوتر هیچ بهایی نمیدن:( پیش خودشون فکر نمیکنن که بابا ما با این بدبخت قرارداد بستیم این بچه برای تک تک ساعت هایی که میاد فقط پول میگیره و تنها کاری که میکنن اینه میگن معلم های فوق برنامه نیان یا نهایت یه فیلم بفرسن که بابت همون یه ساعت پول بگیرن. پارسال اصن این جوری نبود تک تک زنگام کلاس آنلاین داشتم صفحمو شیر میکردم درست و حسابیم درس میدادم.. گاهی فکر میکنم اون قدر که اونجا تحقیر شدم شاید تاب آوری خوبی نداشتم و باید بیشتر میموندم چون امسال همون قدر تحقیر میشم و حقوقم نمیگیرم.. واقعا خسته و کلافم. هر سال دریغ از پارسال...فکر کار داره دیوونم میکنه..فکر این که چیکار کنم براش بهتره..تغییر شغل بدم؟ ندم؟ سال دیگه برم مدرسه جدید ولی بازم همین آش و کاسه باشه چی؟..فیلدمو تغییر بدم برم تو رشته ارشدم؟ نمیدونم کاش به یه جواب درست برسم.

دیروز سالگردمون با میم بود..دومین سالگرد..رفتیم کافه جدید ..محیطش خیلی قشنگ بود با غذاهای خوشمزه..دلم میخواد تو سومین سالمون واقعا یه تغییری هم به رابطمون بدیم..کاش واقعا دست و بالش بازتر شه و بتونه بیاد جلو..بدی دختر بودن اینه که بازم حتی تو رابطه جدی و خوبیم باشیم برای جلو اومدن باید سالها وایسی ببینی طرف مقابل کی شرایطش اکی میشه کی آمادگی پیدا میکنه تا بیاد..

امروز اولین امتحان دانشگاهمو دارم..خوندم دارم دوره میکنم امیدوارم سوال مسخره نده.

پاره ای از اخبار

هندزفری تو گوش آهنگ بیکلام آروم و مخصوص درس خوندم گذاشتم تا صداهای پس زمینه خونه رو نشونم. کل بحث خونه به جهاز و چی مونده چی نمونده برای سین میگذره.

هنوز درگیر مدیریت منابع انسانیم. بعید میدونم تمومش کنم امروز..جزوش واقعا زیاده و این یعنی از برنامم عقب میفتم.

دلم میخواست برای دومین سالگردمون از این کیک های بنتو کیک سفارش بدم ولی آقای میم هنوز تکلیف روز و مشخص نکرده چون شاید برن ختم و ممکنه بیفته جمعه و این بعنی کیک کنسله:) چون چجوری با یه کیک شکل قلب قرمز که روش زده 365 ضربدر 2 از جلوی بابام رد شم؟:)

امروز یوگا دارم دومین هفته ای میشه که میرم و عجیب دوسش دارم.. بعد اون فروپاشی و کلی بهم ریختگیم و روشن شدن چراغ ترسم در یک اقدام خیلی یهویی رفتم برای اولین بار ثبت نام کردم و از کرده ی خود خوشحال:)

یک ساعت و نیم دیگه مفید درس بخونم بعد میرم حموم و بعد یوگا. بعد میام دوباره ادامه تا آخر شب هر جا مغز و جسمم یاری کرد.

اگه فردا هم دبستان تعطیل شه که آرزو میکنم بشه نمیرم مدرسه و میشینم پی درس.

کلاس خصوصیمم با نگار کنسل کردم به مدت ده روز. به آقای میمم گفتم کمتر بیرون بریم این ده روزو که برسم این 12 واحد لعنتی سخت و تموم کنم.

پیر و خسته

واقعا برای درس خوندن دیگه پیر و خستم..این ترم سه ارشد داره خستم میکنه.

از صبح مدرسه نرفتم چون گفت نیا و نشستم درس مدیریت منابع انسانی و تازه جزوشو استارت زدم..درسی که گرایشمه و خیلیم دوسش دارم..همش فکر میکنم که کاش تابستون که مدرسه و ارشد تموم شده برم یه دوره ببینم و فیلد کاریمو عوض میکردم.

با این که آدم درونگراییم ولی خیلی در تعامل با آدمها و کمک کردن بهشونو دوست دارم اصلا برای همینم رفتم سمت معلمی.

خلاصه که یه قهوه زدم انرژی بگیرم برم تا یک و دو شب درس بخونم.

این روزا چون توی سراشیبی فروپاشیم تصمیم گرفتم اینجا هر روز بنویسم

الانم خیلی خستم صبح ۷ باید پاشم برم مدرسه. فردا دبستانم و باید از چهار تا پایه امتحان عملی بگیرم.

امروز به درس خوندم گذشت و کلاس خصوصی.

هفته دیگه امتحانای دانشگاس و بسیاار میترسم. حجم درسا زیاد و شبیه به هم:/

گود نایت

بچه های نوجونم فوق العاده اذیت میکنند

بچه های درسخون و مخصوصا اونایی که نمره براشون خیلی مهمه موقع امتحان، پرسش یا هر محیط استرس آور چنان بهم میریزن و پرخاش میکنند بهت که واقعا فقط با شوک نگاشون میکنم😕

براشون رفتم بالا منبر گفتم بچه‌ها درس و نمره خوب یا بد اوردن یه بُعد زندگیتونه، اخلاق، کنترل خشم و احترام و روابطتتون بعد‌های دیگست و الان اگه به مشکل نخورین پنج شش سال دیگه وارد اجتماع شدین بدترین ضربه‌ها رو میخورین

چندتاشون معذرت خواهی کردن ولی اونی که از همه بیشتر بهم پرخاش کرد هیچی نگفت.

از طرفی از کار کردن تو مدرسه و با این محیط مسخره سر و کله زدن، با آدمای خودشیفته و‌خودخواه و مغرور و کسایی که حتی حقوق کمتم به زور با دنبالشون راه افتادن و هی گفتن بلکه بدن خستم!

ببین کافیه تو مدرسه دخترونه طرف یه سمِتی داشته باشی؛ مثل مدیر، معاون و.. چنان با حالت طلبکار با تو برخورد میکنه چنان با حالت تحکم دستوری با تو حرف میزنه نه انگار که وجود توئه که اون مدرسه رو سرپا نگه داشته! بعد خدا نکنه روزی که مدیر از تو بدش بیاد فاتحت خوندنس.

واقعا دلم محیط کاری خودمو میخواد هیچ موقع انقدر از ته دلم، چیزی نمیخواستم. اگه قراره حتی تو محیط کاری خودمم انقدر درامد کم داشته باشم که بعید میدونم ولی ترجیح تو محیط کار و بیزینس خودم باشه چقدر دیگه واسه کار دیگران فشار روحی، روانی تحمل کنم و حرف بشنوم. کاش میتونسنم یه دفتر کوچیک برنم و آکادمی خودمو راه بندازم. شروع کنم تدریس کامپیوتر به بچه ها، نوجوونا، بزرگا

کاش انقدر ارشد وقت گیر نبود.

زندگی سخته واقعا ولی خواب میتونه برای چند ساعت بین مشکلات وقفه بندازه.

پس شب بخیر

گاهی اوقات فکر میکنم درس و تدریس و دانشگاه و مدرسه رو ول کنم برم واسه خودم یه جایی بزنم که فقط قهوه و کیک و کروسان‌های خوشمزه درست کنم و بفروشم🥹🤣❤️

یه موقعه ها میگم نههه باید رشته و دانشگاه فعلی و ول کنم برم از اول واسه روانشناسی بخونم و بشینم به آدما مشاوره بدم

گاهی میگم نهه بزار تو همین فیلد کاری خودم یه بیزینس بزنم تو همین حوزه تدریس کنم خودم خانم خودم باشم

زندگی عجیب تو ۲۷ سالگی بی ثباته

آخرین روزای ۲۶ سالگی

شش روز دیگه تولدمه و میشه ۲۷ سالم. وای این عدد برام عجیییب ترینه. واقعا حس میکردم ۲۷ سالگی خیلی دوره! چشم بهم زدم شد. انگار همین دیروز بود تابستون هجده سالگیم کنکور داده بودیم منتظر جوابا بودیم این موقعه ها دیگه رفتیم ثبت نام، چقدر سینما و کافه و رستوران و مسافرت و کنسرت و تاتر رفتیم تا تونستم تا ۲۰،۲۱ سالگی سعی کردم لذت ببرم، خیلی آدم خوشحال تری بودم از همه نظر الان که فکر میکنم میبینم برا این بود که کلا به خودم اصلا سخت نمیگرفتم کوچترین چیزها خوشحالم میکردن. یهو نزدیکای ۲۲ شد و رسید به کرونا و درگیرای سال های اخر من با کارشناسی ای که الان بهش فکر میکنم اون قدر که باهاش چلنج داشتم چالش برانگیز نبود:) حدفاصل ۲۲ تا ۲۴،کرونا و اون دو سال سخت و قرنطینه بدترین سال های زندگیم شد، یه مدت شش ماهش آوارگی و تجربه کردم و بعدش وارد شدن به اولین رابطه و سمی ترین رابطه زندگیم. بعد پنج سالم بالاخره فارغ التحصیل شدم، بینیمم اون وسطا عمل کردم و انقدر عمل موفقیت امیزی بود که قشنگ چند لول چهرمو بهتر و اعتماد به نفسمو بالاتر برد، ولی بعدش دقیقا یک هفته بعدش بعد زدن واکسن یهو بیناییم رفت به طور کامل داشتم دق میکردم برای اولین بار تو زنذگیم بیمارستان بستری شدم و چقدر کورتون زدن شده بودم بادکنک بعدش برگشت بیناییم ولی چشم راستم همچنان کمی درگیره.بگذریم شد ۲۴ و کرونا دیگه یکم داشت تبش میخوابید منم رابطه سمی ای که نتیجش چیزی جز زخم و آسیب نبود رو بعد ۱ سال و نیم با ته مونده های زوری که ازم باقی مونده بود تموم کردم. اون هفت هشت ماهه سینگلی و سوگواری بعدش و مطلقا هیچ کاری نکردن جز زبان خوندن و دست و‌ پنجه نرم کردن با افسردگی حاصل از تموم شدن رابطه و ماجراهای اون سال قشنگ یادمه تو اعتراضات بود حالمم بد بود و اپن سال پاییز زمستون نسبتا سردیم بود تو همون روزا برای اولین بار رفتم روان پزشک و قرص خوردن رو شروع کردم کنارش سیگاری شده بودم و به ندرت بیرون میرفتم و موقعه هایی که کسی نبود میرفتم تو بالکنمونو زل میزدم به درختای خشکیده ی رو به رومو پشت هم سیگار میکشیدم،یهو تو یکی از اون روزای ۲۵ سالگیم و دقیقا روزای خیلی سرد و برفی دی ماه اون سال احساس کردم میتونم وارد رابطه جدیدی شم و چیکار کردم؟ برای اولین بار تو کلللل زندگیم برنامه دوست یابی ریختم، یکی دو روز بودم توش و برگام ریخته بود از پیامایی که میومد و آدمای خیلی بدی که اصن به نیت فقط یه چیز اومده بودن گذشت دیگه روز سوم بود گفتم پاکش کنم که یه پسره پیام داد و همون اول گفت خانواده خوبن؟ من فکر کردم فامیله و از رو عکس شناخته و فقط تنها کاری که میخواستم بکنم این بود کاش در لحظه محو شم اصن این کارا به من نیومده که یهو خندید و فهمیدم نههه داره شوخی میکنه:) حرف زدیم یکم بعد فهمیدم ععع چقدر به محلمون نزدیکه این برا منی که تو رابطه قبلیش طرف برای این ک بیاد دنبال من ۴۰ مین تو راه بود چقدر حرف و حدیث میشنیدم و چقدر اصن یه موقع ها میگفتم اقا خودم با مترو یا اسنپ میام:) بگذریم.. اون شب تا الان اون پسر شده مامن و همراه و یار من. از ۲۵ سالگی تا الان، من ارشد خوندن و شروع کردم و‌سال آخرشم، رفتم سر کاری که از بچگی ارزوشو داشتم، معلمی:) و سال دومی که معلمم. زبانم رو تی تی سی گرفتم و تونستم تدریس زبان کنم. ولی میدونی یه چیزی خیلی توم عوض شده:) این که زندگی رو خیلی سخت گرفتم، خیلی خیلی برام جدی شده. دغدغم شده پول و این که چجوری پس انداز کنم، چجوری جمع کنم. از همین نعمت هایی که تو زندگیمم فراوونن لذت نمیبرم، برای زندگی خیلی میجنگم! تو بیست و شش سالگیم خیلی دغدغه پول داشتم، نمیدونم چرا چون واقعا همچین ادمی نبودم و احساس میکنم هی نگران بودم باعث شد به خودم و کارام هی فشار بیارم. دارم فکر میکنم برای ۲۷ سالگیم چیکار کنم که خوب باشه کارایی که تو ۲۶ نکردم یا اشتباه کردم! مثل خیلی بیشتر اهمیت دادن به خودم و کمتر فشار اوردن روحی ب خودم و خودمو دوست داشتن. خیلی کار سختیه، ولی دلم میخواد تو ۲۷ وقتی تموم شد بگم دمت گرم سپیده چقدر به خودت و روحت اهمیت دادی، چقدر بیشتر هوای خودتو داشتی، تلاشم بر اینه که اگاهیمو بیشتر کنم کتاب و پادکست گوش بدم، تو کار معلیمیم صدمو بزارم و خودمو به روز کنم، حتی شده هفته ای دو بار ورزش کنم و زبانمو سطح پیشرفته رو ادامه بدم و ارشدمو تموم کنم و سعی کنم اینجا خیلی بیشتر از تمام سال های قبل بنویسم و صدمو برای رابطم بزارم. رابطه ای که این روزها شاید تو فرودش باشه ولی عمیقا به فرازهای رابطمون ایمان دارم چون این ادم همونیه که قلبا دلم میخواد باهاش باشم و باهاش آینده میبینم.

بهش نگاه میکنم و به این موضوع فکر میکنم یا در نهایت باهاش ازدواج میکنم یا این آدم میشه بزرگترین دلیل شکستن قلبم!