آخرین روزای ۲۶ سالگی

شش روز دیگه تولدمه و میشه ۲۷ سالم. وای این عدد برام عجیییب ترینه. واقعا حس میکردم ۲۷ سالگی خیلی دوره! چشم بهم زدم شد. انگار همین دیروز بود تابستون هجده سالگیم کنکور داده بودیم منتظر جوابا بودیم این موقعه ها دیگه رفتیم ثبت نام، چقدر سینما و کافه و رستوران و مسافرت و کنسرت و تاتر رفتیم تا تونستم تا ۲۰،۲۱ سالگی سعی کردم لذت ببرم، خیلی آدم خوشحال تری بودم از همه نظر الان که فکر میکنم میبینم برا این بود که کلا به خودم اصلا سخت نمیگرفتم کوچترین چیزها خوشحالم میکردن. یهو نزدیکای ۲۲ شد و رسید به کرونا و درگیرای سال های اخر من با کارشناسی ای که الان بهش فکر میکنم اون قدر که باهاش چلنج داشتم چالش برانگیز نبود:) حدفاصل ۲۲ تا ۲۴،کرونا و اون دو سال سخت و قرنطینه بدترین سال های زندگیم شد، یه مدت شش ماهش آوارگی و تجربه کردم و بعدش وارد شدن به اولین رابطه و سمی ترین رابطه زندگیم. بعد پنج سالم بالاخره فارغ التحصیل شدم، بینیمم اون وسطا عمل کردم و انقدر عمل موفقیت امیزی بود که قشنگ چند لول چهرمو بهتر و اعتماد به نفسمو بالاتر برد، ولی بعدش دقیقا یک هفته بعدش بعد زدن واکسن یهو بیناییم رفت به طور کامل داشتم دق میکردم برای اولین بار تو زنذگیم بیمارستان بستری شدم و چقدر کورتون زدن شده بودم بادکنک بعدش برگشت بیناییم ولی چشم راستم همچنان کمی درگیره.بگذریم شد ۲۴ و کرونا دیگه یکم داشت تبش میخوابید منم رابطه سمی ای که نتیجش چیزی جز زخم و آسیب نبود رو بعد ۱ سال و نیم با ته مونده های زوری که ازم باقی مونده بود تموم کردم. اون هفت هشت ماهه سینگلی و سوگواری بعدش و مطلقا هیچ کاری نکردن جز زبان خوندن و دست و‌ پنجه نرم کردن با افسردگی حاصل از تموم شدن رابطه و ماجراهای اون سال قشنگ یادمه تو اعتراضات بود حالمم بد بود و اپن سال پاییز زمستون نسبتا سردیم بود تو همون روزا برای اولین بار رفتم روان پزشک و قرص خوردن رو شروع کردم کنارش سیگاری شده بودم و به ندرت بیرون میرفتم و موقعه هایی که کسی نبود میرفتم تو بالکنمونو زل میزدم به درختای خشکیده ی رو به رومو پشت هم سیگار میکشیدم،یهو تو یکی از اون روزای ۲۵ سالگیم و دقیقا روزای خیلی سرد و برفی دی ماه اون سال احساس کردم میتونم وارد رابطه جدیدی شم و چیکار کردم؟ برای اولین بار تو کلللل زندگیم برنامه دوست یابی ریختم، یکی دو روز بودم توش و برگام ریخته بود از پیامایی که میومد و آدمای خیلی بدی که اصن به نیت فقط یه چیز اومده بودن گذشت دیگه روز سوم بود گفتم پاکش کنم که یه پسره پیام داد و همون اول گفت خانواده خوبن؟ من فکر کردم فامیله و از رو عکس شناخته و فقط تنها کاری که میخواستم بکنم این بود کاش در لحظه محو شم اصن این کارا به من نیومده که یهو خندید و فهمیدم نههه داره شوخی میکنه:) حرف زدیم یکم بعد فهمیدم ععع چقدر به محلمون نزدیکه این برا منی که تو رابطه قبلیش طرف برای این ک بیاد دنبال من ۴۰ مین تو راه بود چقدر حرف و حدیث میشنیدم و چقدر اصن یه موقع ها میگفتم اقا خودم با مترو یا اسنپ میام:) بگذریم.. اون شب تا الان اون پسر شده مامن و همراه و یار من. از ۲۵ سالگی تا الان، من ارشد خوندن و شروع کردم و‌سال آخرشم، رفتم سر کاری که از بچگی ارزوشو داشتم، معلمی:) و سال دومی که معلمم. زبانم رو تی تی سی گرفتم و تونستم تدریس زبان کنم. ولی میدونی یه چیزی خیلی توم عوض شده:) این که زندگی رو خیلی سخت گرفتم، خیلی خیلی برام جدی شده. دغدغم شده پول و این که چجوری پس انداز کنم، چجوری جمع کنم. از همین نعمت هایی که تو زندگیمم فراوونن لذت نمیبرم، برای زندگی خیلی میجنگم! تو بیست و شش سالگیم خیلی دغدغه پول داشتم، نمیدونم چرا چون واقعا همچین ادمی نبودم و احساس میکنم هی نگران بودم باعث شد به خودم و کارام هی فشار بیارم. دارم فکر میکنم برای ۲۷ سالگیم چیکار کنم که خوب باشه کارایی که تو ۲۶ نکردم یا اشتباه کردم! مثل خیلی بیشتر اهمیت دادن به خودم و کمتر فشار اوردن روحی ب خودم و خودمو دوست داشتن. خیلی کار سختیه، ولی دلم میخواد تو ۲۷ وقتی تموم شد بگم دمت گرم سپیده چقدر به خودت و روحت اهمیت دادی، چقدر بیشتر هوای خودتو داشتی، تلاشم بر اینه که اگاهیمو بیشتر کنم کتاب و پادکست گوش بدم، تو کار معلیمیم صدمو بزارم و خودمو به روز کنم، حتی شده هفته ای دو بار ورزش کنم و زبانمو سطح پیشرفته رو ادامه بدم و ارشدمو تموم کنم و سعی کنم اینجا خیلی بیشتر از تمام سال های قبل بنویسم و صدمو برای رابطم بزارم. رابطه ای که این روزها شاید تو فرودش باشه ولی عمیقا به فرازهای رابطمون ایمان دارم چون این ادم همونیه که قلبا دلم میخواد باهاش باشم و باهاش آینده میبینم.

بهش نگاه میکنم و به این موضوع فکر میکنم یا در نهایت باهاش ازدواج میکنم یا این آدم میشه بزرگترین دلیل شکستن قلبم!